شاید آن روز که سهراب نوشت :
قایقی خواهم ساخت ؛
خبر از بی کسی سرو و سپیدار نداشت ! ....
تک درختی مانده ، به سحرگاه سکوت .....
کو درختی که بسازم قایق ؟
کو سپیدار بلند ؟
سرو آزاده کجاست ؟
همه لب تشنه ی مِهر....
همه پابوس عزا .....
همه در هِجر بهار....
همه در فرقت یار .....
درکف دست بیاور آبی ....
پای آن سرو نژند .....
آن سپیدار شده تشنه ز درد .....
درد او بی عشقی ....
غم او بی مهری .....
درکف دست بیاور آبی ....
تا کشانم نهری ....
پای آن سرو بلند...
نهری از عشق و وفا ....
نهری از شوق و صفا
سایه ایی خواهم ساخت
بهر آن عابر پیر ....
سایه ایی خواهم ساخت ...
نظرات شما عزیزان: